صائب تبریزی
اگر نه مدِّ بسما.... بودی تاجِ عنوانها
نگشتی تا قیامت نو خطِ شیرازه، دیوانها
نهتنها کعبه صحراییست، دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعتِ مشرب بیابانها
به فکرِ نیستی هرگز نمیافتند مغروران
اگرچه صورتِ مِقراضِ لا دارد گریبانها
سرِ شوریدهای آوردهام از وادیِ مجنون
تهی سازید از سنگِ ملامت جیب و دامانها
حیاتِ جاودان خواهی به صحرایِ قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمانها
گلستانِ سخن را تازهرو دارد لب خشکم
که جز من میرسانَد در سفالِ خشک، ریحانها؟
نمیبینی ز استغنا به زیرِ پا، نمیدانی
که آخر میشود خارِ سرِ دیوار، مژگانها
کدامین نعمتِ اَلوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت برنمیدارد فلک سرپوشِ این خوانها
چنان از فکرِ صائب شور افتادهست در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستانها
***
اصغر معاذی
ای عشق...روشنای اتاقِ مرا نگیر
چشمِ مرا بگیر و چراغِ مرا نگیر
این دستها به گرمی دست تو دلخوشند
شبهای برف و باد...اجاقِ مرا نگیر
وقتی غمم تو هستی...از هر غریبهای
حال مرا نپرس و سراغِ مرا نگیر
بگذار برگ برگ بیفتم به دامنت
پاییز من...طراوت باغِ مرا نگیر
یک شب به خانهاش برسان و خلاص کن
پایان قصه...حالِ کلاغِ مرا نگیر
من با خیالِ گوشه چشم تو شاعرم
دنیای دنجِ کنجِ اتاقِ مرا نگیر...!
***
غلامرضا طریقی
ای در و دیوار همه مست تو
کوچه به تنگ آمده از دست تو
در دل دیوار به رقص آمده
پنجره خانه دربست تو
آنکه تو را از گل گلخانه ساخت
ساخت مرا نیز به پیوست تو
داده خداوند ز روز ازل
نامه اعمال مرا دست تو
حیف که از رمز اشارات من
دیر خبردار شده شست تو
حیف که در هستی تو نیستم
ای همه هستیام از هست تو
***
لیلا کردبچه
به خاطر مردم است که می گویم
گوشهایت را کمی نزدیک دهانم بیاور!
دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بی هیچ واژهای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت...
***
امیر یوسفی
روز تو بودی
که پهلو به پهلو میشدی
با صورت آفتابگردان
نور تو بودی در امتداد آن جاده خاکی
که دخترکانش را به مزرعه میبرد
عاقبت به خیر که نصف خورشید را
برای این روستا گذاشتی و رفتی