امیر خسرو دهلوی
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نو خیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پسازاین
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا
میدهم جان مرو از من وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
***
فیضی دکنی
من به راهی میروم کانجا قدم نامحرم است
از مقامی حرف میگویم که دم نامحرم است
خوشدلم گر، دیده من شد سفید از انتظار
گز پی دیدار جانان، دیده هم نامحرم است
با خیال او، نگنجد یاد خوبان در دلم
هرکجا سلطان کند خلوت، حَشم نامحرم است
ای اسیر عشق! طعن بیغمی بر من مزن
خلوتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
منزل تردامنان نبود حریم کوی عشق
هر که نبود پاکدامن در حرم نامحرم است
فیضی! از بزم نشاط ما حریفان غافلاند
هرکجا ما جام میگیریم، جم نامحرم است
***
رابیندرانات تاگور
شعر اول:
هیچکس
از بستر خشکرود
به خاطر گذشتهاش
سپاسگزاری نخواهد کرد
شعر دوم:
سایهاش را
قبل از خویش میبرد
آن که فانوسش
را بر پشت حمل میکند
شعر سوم:
بگذار زیبا باشد
زندگی،
مثل گل های تابستان
و مرگ،
مثل برگهای پاییز