صائب تبریزی
خلق خوش چون صلح می سازد گوارا جنگ را
می نماید چرب نرمی مومیایی سنگ را
بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا
راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را
خورد از بس زخم های منکر از نادیدنی
مرهم زنگار کرد آیینه من زنگ را
گریه را در پرده دل آب و تاب دیگر است
حسن دیگر هست در مینا می گلرنگ را
گفت وگوی ناصحان بر دل گرانی می کند
ور نه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
از نواهای مخالف می کشند آزار خلق
گوشمالی نیست حاجت ساز سیر آهنگ را
ظاهرآرایان ز چشم شور ایمن نیستند
نیست از خورشید پروایی گل بی رنگ را
سحر را تأثیر نبود در عصای موسوی
راستی در هم نوردد حیله و نیرنگ را
مفت شیطانند صائب کوته اندیشان که سگ
صید خود سازد به آسانی شکار لنگ را
***
عماد خراسانی
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه تو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
ساز بشکسته ام و طایر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم، چه بهارم چه خزانم
ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم ؟ بی تو چه سازم؟ شده ای ورد زبانم
***
(محمود درویش –شاعر فلسطینی)
اگر باران نیستی، محبوب من
درخت باش
سرشار از باروری
درخت باش
و اگر درخت نیستی، محبوب من
سنگ باش
سرشار از رطوبت
سنگ باش
و اگر سنگ نیستی، محبوب من
ماه باش
در رؤیای عروست
ماه باش
چنین میگفت زنی در تشییع جنازه فرزندش.
***
برش هایی از شعر نرودا
هوا را از من بگیر خندهات را نه!
نان را از من بگیر، اگر میخواهی
هوا را از من بگیر،
اما
خندهات را نه
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که میکاری
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی
خندهات که رها میشود
و در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی
به رویم گشوده می شود
***
اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو، در پاییز
در کناره دریا
موج کفآلودهاش را
باید برافروزد،
و در بهاران، عشق من
خنده ات را میخواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
بخند بر شب
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خندهات را هرگز!
تا چشم از دنیا نبندم