تمام قد، خیره به تانک
آرپیجی زدن جسارت ویژهای میخواهد، تمام قد، روی خاکریز و چشمدر چشم دشمنی که تکتیراندازش با دوربین منتظر توست در این مطلب روایتهایی داریم از دلاوری آرپیجیزنها
جنگ تحمیلی که آغاز شد معلم، دانشآموز، کارمند و خیلی دیگر از آدمهای معمولی که هیچوقت در حال و هوای امور نظامی نبودند و حتی فکرش را هم نمیکردند روزی سلاح به دست بگیرند به میدان آمدند. به خاطر نام زیبای ایران و دفاعی مقدس شکل گرفت و حماسهها خلق شد. جلوهای از این قهرمانی و ایثار که کمتر به آن دقت کردیم را میشود درشهادت آرپیجی زن ها دید. زمانیکه آرپیجیزن سلاحش را روی دوشش میگذارد. تمام قد میایستد و خیره به تانکی میشود که لولهاش را میچرخاند طرف او، نفس در سینه حبس میکند؛ گرمای گلولههایی را که از کنارش میگذرد حس میکند؛ لرزش ضعیف دستانش را کنترل میکند تا به آرامشی از درون برسد؛ همه اینها یک لحظه طول میکشد؛ لحظهای که گویی زمان ساکن میشود تا اتفاقی از جنس دیگری رخ دهد. لحظهای ناب از شجاعت. در این مطلب به بهانه هفته دفاع مقدس سراغ آرپیجیزنها رفتیم با کمک منابعی چون کتاب «روزگاران» روایتهایی کوتاه از دلاوریشان را ذکر کردیم.
واحد ضد زره!
تانکهای عراقی زمین گیرمان کرده بودند؛ خبر دادند نیروهای ضدزره آمدند. فکر کردم که لباسشان آهنی است، وقتی که دیدمشان 20 تا بسیجی ساده و نوجوان بودند که هر کدام یک آرپیجی دستشان بود. لباسشان هم مثل ما بود؛ خاکی. صبح شده بود خبری از تانکهای عراقی نبود، تیربارها هم خاموش شده بود؛ از 20 نفر نیروی ضدزره هم فقط 10 نفر برگشتند عقب.
چشم در چشم تک تیرانداز
تک تیراندازهای عراقی که کمین میکردند آرپیجی زنها را بیشتر میزدند. چون دشمن تانکهایشان بودند. آرپیجیزن بلند میشد شلیک میکرد وقتی بر میگشت یک خال وسط پیشانیاش بود.
شلیک از نزدیک
دو تا ایفای عراقی با سرعت پشت سر هم میرفتند. آرپیجیزن یکی شان را زد. این قدر نزدیکشان بود که ترکش آرپیجی خورد به دست خودش، خون از دستش میریخت. درد داشت. معلوم بود. فقط میگفت یا زهرا (س).
سلاح جدید
موشک کم آورده بودیم؛ سه تا موشک بیشتر نمانده بود. کلی تانک هم مانده بود برای زدن، یکی از تانکها را زدیم؛ منفجر شد مهمات خود تانک هم منفجر شد. صدای انفجار چند برابر شد عراقیها فکر کرده بودند سلاح جدید آوردهایم. دو تا موشک بیشتر برایمان نمانده بود. اما همه تانکها هم عقبنشینی کرده بودند. حالا همان دو تا موشک را زیاد هم آورده بودیم!
چشم در چشم تیربارچی دشمن
عراقی ها طرفمان رگبار گرفتند همه خوابیدیم روی زمین. روی سرم سایه افتاد، بغل دستیم ایستاده بود. آرپیجیزن بود. تیربارچی را نشانه گرفته بود شلیک تیربار که قطع شد، بلند شدم. آرپی جی زن افتاده بود.
ترفندی شیرین به دشمن
توی یک چاله کمین کرده بود تیربارچی تانک بدون هدف روی دشت رگبار گرفته بود؛ تانک به آرپی جی زن رسید. از روی چاله رد شد. آرپی جی زن از پشت سر زدش. دشت ساکت شده بود فقط صدای سوختن تانک می آمد.
محاصره دشمن با 2 نفر!
عراقیها زیر پایمان داخل تنگه بودند؛ میخواستیم محاصرهشان کنیم ولی نیروهامان کم بود. یک تیربارچی فرستادم آن طرف تنگه، روبهروی خودم و بهش گفتم رسیدی اون طرف سمت عراقیها رگبار بگیر. صدای رگبار تیربارچی آمد؛ من هم با آرپی جی شلیک کردم. طرف عراقی ها فکر کردند محاصره شدهاند.
تانکهایی که میسوخت
از دور 10 تا تپه را به آرپیجیزنها نشان داد و گفت: «هرکدوم برید روی یک تپه و تانکهایی رو که پایین تپه هستند، بزنید. کاری کنید که فکر کنند پشت هر تپه یک گردان است نه یک نفر، اگه چند ساعت معطلشون کنید، کمک هم می رسه». آنها که آمده بودند کمک رفتند روی تپهها که کمک آرپیجیزنها کنند. چند ساعت بعد روی هر تپه یک شهید بود و پایینش کلی تانک که داشت میسوخت.
شجاعت بهخاطر همرزمان
آرپی جی زن تانک عراقی را میدید و آماده شلیک بود. پشت سرش بسیجیها بودند و اگر شلیک میکرد، آتش پشتآرپیجی به آنها میگرفت. فرمانده گفت: «چرا نمیزنی؟ اگه نزنی اونها میزنندت». آرپیجیزن بلند شد و روی خاکریز ایستاد. در تیررس کامل تک تیرانداز دشمن. اما حالا فاصلهاش از بچهها زیاد شده بود. آتش پشت آرپیجی بهشان نمیخورد...
آرپیجی زن زخمی
صدای آخ شنیدم پشت سریم تیر خورده بود توی بازویش. چند تا گاز داشتیم درآوردم که بگذارم روی دستش، هنوز دستش را نبسته بودم که آرپیجی را برداشت و تانک را نشانه رفت. با همان وضعیت تانک را زد.
یک نخلستان، یک آرپیجی
مقابلم را نگاه کردم، یک موشک آرپیجی بود، یک خاکریز عراقی بود و یک نخلستان که بچهها داخلش بودند و میخواستند بروند جلو. عراقیهایی که توی خاکریز بودند نمیگذاشتند. دوباره نگاه کردم دیگر موشک آرپیجی نبود. یک خاکریز عراقی بود که خاک ازش بلند میشد و یک نخلستان که بچهها داخلش بودند و داشتند میرفتند جلو.
گره کار باز شد
هلیکوپتر عراقی بالاسر تانکهای ما چرخ میزد. یکی از تانکها رفت روی خاکریز که هلیکوپتر را بزند اما نتوانست. رفتند دنبال آرپی جیزن. چند دقیقه بعد هلیکوپتر توی هوا دور خودش چرخ میخورد؛ ملخش هنوز میچرخید؛ ازش دود بلند میشد. باز هم گره کار را یک آرپیجی زن باز کرده بود.
سنگرهایی که غافلگیرمان کردند
غواصها خط را شکستند، نوبت ما شد که برویم جلو، چندتا سنگر توی مسیر بود اما توی نقشهای که دستمان بود، همچین سنگرهایی نبود. از قبل هم چیزی به ما نگفته بودند. مانده بودیم حیران. آرپیجیزنها رفتند جلو و آنوقت بود که نقشه و مسیر مثل هم شد.
تیربارچی مزاحم
کمین عراقی ها را شکستیم؛ رفتیم توی کانال؛ کانال را خود عراقیها زده بودند. آخر کانال یک پل چوبی بود. باید ازش رد میشدیم. تیربارچی دشمن لولهاش را قفل کرده بود اول پل چوبی؛ همه بدجوری توی کانال گیر افتاده بودیم. دنبال آرپی جی زن میگشتیم. چند لحظه بعد صدای تلق تلق چوبهای پل میآمد که بچهها بدون تیربارچی مزاحم از رویش رد میشدند.
شکار تانک در شب
روزها آرپیجیزنها تانکهای عراقی را میدیدند. میرفتند جلو نشانه میگرفتند میزدند و... اما شبها آرپیجیزنها تانکهای عراقی را نمیدیدند؛ میگشتند پیدا که میکردند، میرفتند عقب. دیگر نشانه نمیگرفتند؛ فقط مستقیم همان مسیری را که ازش آمده بودند، میزدند.
شانس آوردیم آرپیجی زن همراهمان بود
خیبر، آب بود و هور و نی، با نی توی هور علامت میگذاشتیم؛ که توی آب گم نشویم. اما گروهی از بچهها گم شده بودند و ناغافل از وسط عراقیها سر درآوردند. دو تا ایفا پر از نیرو فرستادند برای آنها؛ بچهها بچههای شناسایی بودند. دید زدن را خوب بلد بودند ولی آرپیجی زدن را نه؛ شانس آوردند آرپی جی زن هم باهاشان بود. ایفاهای دشمن که برای آنها رفته بود بدجوری میسوخت.