هوشنگ ابتهاج ( سایه )
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات
که بر مراد دل بی قرار من باشی
تو را به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفته حسن خویشتن باشی
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی
زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی
خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است
چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی
***
حسین منزوی
چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟
این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است
از چشــــم می گیرم آبــــی تا پـــای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است
ترســـم نیـایـــی و آید ، خـــاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است
از کُشتنم دیگـــر انگار ، پــــروا نمی داری ای یــــار !
حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است
چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است
آه ای سفر کرده ! برگرد ، ای طاقتم برده ، برگرد
برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است
***
بهمن رافعی
اگر که آینه، یارای ژرف دیدن داشت
نگاه شیشه ای اش نیروی پریدن داشت
نه چشم آینه تنها که گوش پنجره هم
گشوده می شد و انگیزه شنیدن داشت
اگر رسالت تو خوب برگزیدن بود
زمانه نیز تو را شوق برگزیدن داشت
هزار چشمه ز دامان کوه سینه تو
چو آفتاب، توانایی دمیدن داشت
اگر نداشت زبان، ارتباط با ملکوت
غزل چگونه چنین شور پرکشیدن داشت
کجا به جوشش ابداع می رسید قلم؟
چگونه این همه یارای آفریدن داشت؟