خواجوی کرمانی
بسته بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابی است که در عقده رأس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گرچه به بالای تو مانندی نیست
بنده با قد تو از سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچ کس اش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بداختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود به چه طالع زادست
دل من بی تو جهانی است پر از فتنه و شور
بده آن باده نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست بهجز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن بر خواجو
گرچه بیداد تو از روی حقیقت دادست
***
حافظ شیرازی
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اگر خارم و گر گل چمنآرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم
***
حزین لاهیجی
ای دل سپند آتش سودای کیستی؟
خرمن به باد داده و رسوای کیستی؟
در محفلی کهموج پریزاد میزند
آیینه دار حسن دلارای کیستی؟
در پوست رستخیز قیامت فکندهای
ای خون گرم، معرکه آرای کیستی؟
زاهد ز دین برآمد و عاشق ز جان گذشت
خوش فرصت تو باد، به یغمای کیستی؟
اشکت به رنگ باده فرو میچکد، حزین
مست می شبانه غمهای کیستی؟
***
خاقانی
دردی است درد عشق که درمانپذیر نیست
از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او
حلقه دلم به حلقه زلفش اسیر نیست
گفتا به روزگار بیابی وصال ما
منتپذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست
دل بر امید وعده او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست
بار عتاب او نتوانم کشید از آنک
دل را سزای هودج او بارگیر نیست
بیکار ماند شست غم او که بر دلم
از بسکه زخم هست دگر جای تیر نیست
خود پردهام دراندم و خود گویدم که هان
خاقانیا خموش که جای نفیر نیست
اندر جهان چنانکه جهان است در جهان
او را به هر صف که بجویی نظیر نیست
او را نظیر هست بهخوبی در این جهان
خاقان اکبر است که او را نظیر نیست