پرونده ویژه سالروز شهادت شهیدان رجایی و باهنر به دست منافقین
تعداد بازدید : 74
انقلابی و مردمدار
گفتوگوی خراسان با دکتر حسن غفوریفرد و دکتر هادی منافی، وزیران نیرو و بهداری و دکتر احمد توکلی، سخنگوی دولت شهید رجایی درباره جایگاه رفیع اهتمام به امور مردم در مشی شهیدان رجایی و باهنر
جواد نوائیان رودسری – این سوال مهمی است: چه عاملی باعث ماندگاری یک شخصیت میشود؟ کدام اکسیر است که امثال شهیدان رجایی و باهنر را در ذهن و خاطر یک ملت جاودانه میکند؟ راز این همیشگی شدن چیست؟ به این سوالات میشود پاسخهای متعددی داد؛ میشود درباره آنها ساعتها حرف زد، نوشت، تحلیل کرد و البته، به جوابهای خوب و تأثیرگذار رسید، اما هیچکدام از آنها، شاید به اندازه این جمله نتواند حق مطلب را ادا کند که «برای ماندن در ذهن مردم، باید مردمی زندگی کرد.» وقتی به سراغ زندگی بزرگانی مانند شهیدان رجایی و باهنر میرویم، وقتی کارنامه مدیریتی آنها را مرور میکنیم، میبینیم که با هیچ واژهای به اندازه «مردمی بودن» نمیتوان آن را توصیف کرد. مردمی بودن هم، البته به شعار و ژست نیست؛ اینکه فقط بروی کنار مردم و به حرفهایشان گوش کنی، تو را واجد صفت مردمی بودن نمیکند. مردمی بودن، یعنی مانند مردم زیستن، سختیها و رنجهایشان را لمس کردن و به قول شهید بهشتی، «شیفته خدمت» بودن و فرار کردن از طمع قدرت. شهیدان رجایی و باهنر، طی همان دوران کوتاه خدمت، چنان با مردم درآمیختند که جدا کردنشان از ملت، تا قیامِ قیامت ممکن نیست؛ با وجود گذشت 41 سال از شهادت آنها، هنوز هم نامشان بغض را به گلوی کسانی میآورد که از نزدیک، ولو مدتی بسیار کوتاه، با آن دو آشنایی داشتهاند. امروز، در سالروز شهادت مظلومانه و عروج غریبانه آن دو یار انقلاب، که انقلابی بودن و مردمدار زیستن را به الگوی حیاتشان بدل کردند و با عزتی وصفناشدنی دعوت حق را لبیک گفتند و شربت شهادت نوشیدند، از قدیمیها، آنها که شاید بیش از دیگران با رجایی و باهنر آشنا بودند، خواستیم تا درباره مردمداری و مشی انقلابی این دو شهید بگویند.
معتقد بود خادم مردم است
دکتر هادی منافی وزیر بهداری دولت شهید رجایی
اصلاً اینها آدمهای خاص و بزرگی بودند؛ هم شهید رجایی و هم شهید باهنر. مهمترین چیزی که میتوانم درباره آنها بگویم این است که جز خدا را درنظر نداشتند. این را من که هر روز با آنها دیدار داشتم، در منش و شخصیتشان میدیدم. کارکردن در دولت شهید رجایی، کارکردن برای مردم بود، خدایی بود. اصلاً کسی به مادیات و حقوق و این چیزها فکر نمیکرد. خود شهید رجایی هم همینطور بود؛ اصلاً او فقط آدمهایی را دعوت به کار میکرد که چنین مرامی داشتند و به آن عمل میکردند. مردمدار بود؛ به این معنا که خودش را از مردم جدا نمیدانست و بالاتر از این، معتقد بود که خادم مردم است. خودش را از مردم جدا فرض نمیکرد، همیشه با مردم بود، قاطی جمعیت. گوشش برای شنیدن صحبت مردم همیشه آمادهبود و ذهنش فقط به دنبال این میگشت که چگونه مشکلات آنها را رفع کند. یادم هست، هر وقت شخصی، در هر سطح و از هر طبقه به او میرسید و شروع به حرف زدن میکرد، شهید رجایی سراپا گوش میشد. دیگر اینکه وقتی چیزی را حق میدانست، پایش میایستاد و از هیچکس جز خدا نمیترسید؛ فقط خدا را در کارهایش در نظر میگرفت و میکوشید مشکلات مردم را حل کند؛ هیچ موضوعی را نیمهکاره رها نمیکرد. یادم هست وقتی بنیصدر میخواست مانع کارهای او شود، محکم در مقابلش ایستاد، یک قدم از آرمانهای انقلابیاش عقبنشینی نکرد و این یکی از شاخصهای شخصیتی او بود.زندگی آن ها وقف مردم بود و در لحظه لحظه آن به دنبال خدمت بودند . خدا رحمتشان کند ، عجیب شوق خدمت داشتند و این کار همه اطرافیانشان را به خدمت تشویق می کرد.
قصه شام نخستوزیری
دکتر حسن غفوریفرد وزیر نیرو کابینه شهید رجایی و استاندار خراسان
یادم هست در دوران رئیسجمهوری بنیصدر، هر وقت او میخواست به خراسان بیاید، مکافاتی داشتیم. با یک عده سلاخ قرارداد میبستند که گوسفند بیاورند و جلوی او قربانی کنند و 100 تومان بگیرند؛ آن روزها خیلی پول بود. یکبار بنیصدر قصد آمدن به مشهد داشت، ولی منتفی شد و این سلاخها ریخته بودند سرِ ما در استانداری که پولمان را بدهید! بساطی بود؛ از آنجا که ذبح بیرون کشتارگاه را ممنوع کردهبودیم، اینها از فرصت استفاده میکردند و کلی سوءاستفاده پیش میآمد. فقط این نبود؛ زمانی که بنیصدر فرمانده کل قوا هم بود، دستور میداد ارتش با همه ادوات نظامی، برود به پیشوازش. چنان ترافیکی درست میشد که از فرودگاه تا استانداری خراسان را باید دو ساعته طی میکردیم. اما آمدن شهید رجایی فرق میکرد. یادم هست در دوران نخستوزیری، از دفتر ایشان به من زنگ زدند که قرار است بیاییم مشهد، اما حق ندارید برنامه استقبال داشتهباشید؛ کسی هم نباید بفهمد؛ فقط باید یک اتوبوس بفرستید فرودگاه که نخستوزیر و وزرا را بیاورد استانداری. به خاطر دارم که مردم فهمیدند. خب، شهید رجایی خیلی محبوبیت داشت. آمدند در مسیر و جلوی اتوبوس را گرفتند و راهبندان شد. من پیشنهاد دادم که شهید رجایی برود آخر اتوبوس بنشیند تا مردم آنجا جمع شوند و لااقل راه باز بشود!
نوشابه ممنوع!
محل اقامت شهید رجایی، مهمانسرای بیمارستان قائم مشهد بود. الان آنجا را تجهیز کردهاند، اما هنوز خیلی امکاناتش محدود است؛ آن زمان که اصلاً هیچ امکاناتی نداشت. در مسافرتهای استانی هم، خبری از هتل و پذیرایی نبود. شهید رجایی حتی نمیگذاشت سر سفره نوشابه و میوه بگذارند؛ اگر میآوردند به غذا دست نمیزد. شبها بیشتر در استانداری میخوابید؛ روی زمین و بدون تشک. یادم هست در بوشهر، وقتی که برای بازدید رفتهبودیم، ناگهان شهید رجایی غیبش زد؛ همه ترسیده بودیم، به هر حال ایشان یکی از اهداف ترور منافقین بود. کلی اینور و آنور گشتیم تا فهمیدیم رفتهاست به محلات فقیرنشین شهر برای دیدار با مردم.
همه غذای کابینه جمهوری اسلامی
شهید رجایی زندگی بسیار سادهای داشت؛ اصلا اهل تجملات و غذاهای رنگارنگ نبود. یکبار دعوتمان کردند به نخستوزیری برای شام. گفتیم امشب میرویم و شام نخستوزیری میخوریم؛ حتما این شام با بقیه شامها فرق میکند! اما وقتی موقع توزیع غذا شد، دیدیم یکی از این دیگهای غذای سپاه آوردند و به وزرا و استانداران، هر کدام یک عدد کتلت و تکهای نان سنگک دادند؛ همین! تمام غذای کابینه جمهوری اسلامی ایران در آن شب همین بود.
یک خاطره باورنکردنی
یادم هست در سفر به مشهد، در دوران نخستوزیری، شهید رجایی گفت که شب را میآیم منزل شما. خب ما هم در آن زمان امکاناتی نداشتیم. شهید رجایی شب آمد. شاید باورتان نشود، با یک دردسری چند تا تخممرغ گیر آوردیم و نیمرو کردیم برای شام؛ یک کاسه کوچک هم ماست داشتیم که گذاشتیم سر سفره. شام نخستوزیر همان بود. بعد از شام، پالتوی خودش را درآورد و داد به من و گفت: اگر زحمتی نیست به خانمتان بگویید چند تا کوک به این پالتو بزنند، درز پایینش کمی باز شده! این اتفاق برای من و همسرم، خاطره عجیبی شد. زندگی نخستوزیر و رئیسجمهور جمهوری اسلامی ایران؛ روایتی که شاید خیلی از آیندگان باور نکنند، اما حقیقتی است غیرقابل انکار.
مثل محرومان زندگی می کرد
دکتر احمد توکلی سخنگوی دولت شهید رجایی
یادم هست بین سالهای 52 تا 56 که در زندان بودم، همسرم در فریدونکنار معلم بود. اتاقی اجاره کردهبودند و زندگی میکردند. روبهروی خانه اینها، یک مغازه بقالی بود. صاحب مغازه البته حرفهاش این نبود، در روستا زمین داشت و چون چرخ زندگیاش نمیچرخید، آمدهبود شهر و مغازه باز کردهبود. مادرخانم من از این مغازه خرید میکرد. آدم روستایی و سادهای بود، آدمی که نمیشد گفت شناخت و درک عمیق سیاسی دارد یا اهل مطالعه است؛ حتی ممکن بود به دلیل گرفتاری من در زندان، بگوید که مرد فلان خانواده، خرابکار است و زندانی. اما همین آدم، بعد از انقلاب، وقتی شهید رجایی به منطقه سفر کرد، رفت به استقبال او و آن هم چه استقبال پرشور و هیجانی. من آنجا باورم این بود که چنین آدمی، همینطوری و تحت تأثیر حرکت مردم، به استقبال شهید رجایی رفته است. اما وقتی درباره این مسئله از وی سوال کردم، حرف تکاندهندهای زد؛ گفت: رجایی خیلی آدم خوبی است. مثل فقیرها راه میرود و تکبر ندارد. واقعاً حرف تکاندهندهای بود. ببینید، اینقدر شهید رجایی مردمی و خاکی با دیگران برخورد میکرد که حتی فردی که شاید از سیاست چیزی نمیدانست و در خط مسائل فرهنگی و اجتماعی هم نبود، از او خوشش میآمد و رجایی را دوست داشت. این ویژگی شهیدان رجایی و باهنر بود که نشان میدهد آنها در مقام بندگی واقعی خدا قرار داشتند؛ «وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً» (فرقان - 63)، بندگان خوب خدا کسانی هستند که با تکبر روی زمین راه نمیروند و با تواضع گام برمیدارند.
مشهد در سوگ رجایی و باهنر خون گریست
گزارش 41 سال قبل روزنامه خراسان درباره واکنش مردم مشهد به خبر عملیات تروریستی در دفتر نخستوزیری
انتشار خبر واقعه تروریستی هشتم شهریور در دفتر نخست وزیری و شهادت شهیدان رجایی و باهنر، موجی از اندوه را در شهر مشهد به وجود آورد. طی دو روز بعد از این واقعه، مشهد تعطیل شد؛ دستههای عزاداری در خیابانها به سوگواری پرداختند و اجتماعات گستردهای برای یادبود شهدای این واقعه و تجدید میثاق با آرمانهای آنها برگزار شد. در این مراسم، سخنرانان برجستهای به سخنرانی پرداختند؛ از جمله شهید هاشمینژاد و مرحوم آیتا... واعظ طبسی. خراسان، روز 11 شهریور سال 1360، در اولین شماره بعد از تعطیلی مربوط به عزای عمومی، با انتشار عکس و قرار دادن خبرهای مربوط به واکنش مردم مشهد به جنایت منافقین در صفحه و تیتر اول، به پوشش خبری اوضاع شهر پرداخت. آنچه مشاهده میکنید، صفحه نخست روزنامه خراسان، در 11 شهریور 1360 است.
ماجرای هشتم شهریور
مسعود کشمیری چگونه به دفتر نخست وزیری نفوذ کرد؟
گروه تاریخ - ورود سازمان منافقین به فاز مسلحانه، در اواخر خرداد سال 1360 و بعد از ناکام ماندن در اجرای توطئهای که با محوریت بنیصدر درحال انجام بود، باعث آغاز موج گسترده ترورهایی شد که هدفش فلجکردن انقلاب اسلامی از طریق حذف فرزندان رشید آن بود؛ ابتدا در هفتم تیر آن سال، با انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، شهید بهشتی و دهها نفر از یاران صدیق انقلاب را به شهادت رساندند و در پی آن، در هشتم شهریور، با انفجار دفتر نخستوزیری، تعدادی از خدومترین دولتمردان تاریخ ایران را از ملت رنجدیده ما گرفتند. به غیر از این جنایات، موج ترورهای کور و ربایش و شکنجه جوانان مظلوم و متدین، برگهای سیاه دیگری در کارنامه منافقین رقم زد. آنچه در پی میآید، گزارشی از واقعه هشتم شهریور 1360 است؛ گزارشی از یک جنایت بزرگ که ایران و ایرانی را در سوگ قهرمانانی بزرگ نشاند.
دکمه قرمز روی ضبط صوت
عقربههای ساعت، سه بعدازظهر را نشان میداد. همه افراد، سر ساعت مقرر، در جلسه حاضر شده بودند. محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر، وحید دستجردی، کتیبه، سرورالدینی، کلاهدوز، تهرانی، وحیدی، وصالی، شرفخواه، صفاپور و مسعود کشمیری، در اتاق برگزاری شورای امنیت ملی کشور، در ساختمان نخستوزیری، گردهم آمدهبودند تا وضعیت امنیتی کشور را بررسی و تصمیمات مقتضی را اتخاذ کنند. کشمیری، دبیر شورا، ضبط صوت بزرگی را برای ضبط مکالمات حاضران جلسه روی میز گذاشت؛ آن را به رئیسجمهور رجایی نزدیک کرد و دکمه قرمز آن را برای ضبط صدا فشار داد. جلسه، طبق روال همیشگی، آغاز شد. هنوز زمان زیادی از آغاز جلسه نگذشته بود که مسعود کشمیری موضوعی را بهانه کرد و از اتاق خارج شد. سرهنگ کتیبه، از حاضران جلسه، میگوید:«ناگهان احساس کردم، همین طور که روی صندلی نشستهام، همه بدنم، به خصوص صورت و پیشانیام، میسوزد.» بمب جاسازی شده در ضبط صوت، منفجر شده بود. رئیسجمهور رجایی و نخستوزیر باهنر، در همان لحظات اول به شهادت رسیدند. این فاجعه بزرگ، تنها دوماه پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیتا... دکتر بهشتی و یارانش روی داد. هدف، همانطور که اشاره کردیم، از بین بردن نظام نوپای جمهوری اسلامی بود.کوششها برای یافتن عوامل ترور آغاز شد. نتایج بررسیهای اولیه، حکایت از دست داشتن عوامل نفوذی سازمان منافقین در این فاجعه داشت. اما این عامل نفوذی که بود؟ اتهام اصلی متوجه یک نفر شد: مسعود کشمیری. برخی تصور میکردند که او در جریان انفجار بمب کشته شده است. رضا گلپور، در کتاب خود با عنوان «شنود اشباح»، به پروژه کشتهسازی برای فراری دادنِ کشمیری پرداخته و برخی افراد مؤثر در آن را معرفی کرده است. خیلی زود مشخص شد که کشمیری در زمان انفجار بمب، اصلاً در جلسه حضور نداشته است.
تروریستی که گریخت
مسعود کشمیری، مدرک لیسانس علوم اداری و مدیریت بازرگانی از دانشگاه تهران داشت. او در زمان اجرای توطئه تروری که به شهادتِ شهیدان رجایی و باهنر منجر شد، 31 ساله بود. کشمیری در سال 1329ش، در کرمانشاه به دنیا آمد. وی پیش از انقلاب توسط پسرداییاش، ابوالفضل دلنواز، جذب سازمان منافقین شد و تا پیروزی انقلاب اسلامی، با آنها همکاری می کرد. کشمیری با پیروزی انقلاب اسلامی به مرور تغییر ظاهر داد. او خود را یکی از هواداران جمهوری اسلامی معرفی کرد و توانست با جلب اعتماد برخی مسئولانِ کم تجربه، به تدریج در سازمانهای مختلف و گاه حساس کشور نفوذ کند و مسئولیتهای کلیدی را در اختیار بگیرد. اتخاذ این رویکرد باعث شد مدتی در اداره ضداطلاعات ارتش فعالیت کند. سازمان منافقین توانست با کمک دستهای پنهانی که آماده خیانت به انقلاب اسلامی مردم ایران بودند (و تعدادی از آنها بعدها به سزای اعمال خود رسیدند) کشمیری را وارد تشکیلات اداری دفتر نخست وزیری کند. او ابتدا عضو دفتر نخست وزیری در سیستان و بلوچستان بود؛ اما پس از چند ماه به تهران آمد و در معاونت سیاسی و اجتماعی دفتر نخست وزیری مشغول به کار شد. کشمیری چندی بعد از ورودش به دفتر نخست وزیری در تهران، به دبیرخانه شورای امنیت ملی منتقل شد و توانست با پشتیبانی حامیانش، به عنوان دبیر این شورا منصوب شود. وی در یادداشتی که برای یکی از اعضای سازمان منافقین نوشت و بعدها در نشریه این سازمان تروریستی منتشر شد، از نحوه اعتمادسازی و ورود به شورای امنیت ملی به عنوان اوج فعالیت جاسوسی خود یاد کرد. کشمیری در این یادداشت اذعان کرده که از فروردین ماه 1360، مأمور نفوذ و اجرای نقشههای شوم سازمان منافقین در شورای امنیت ملی بوده است. کشمیری همچنان در خارج از کشور، متواری است؛ هرچند که گزارشهای تأییدنشدهای درباره مرگ او، اواسط دهه 1390 منتشر شد.