گزارشی از یک هفته زندگی در هرمز و چیزهایی که درباره این خطه از سرزمینمان نمیدانیم
تعداد بازدید : 121
جزیره رنگها و رنجها
پرونده
نویسنده : الهه توانا | روزنامهنگار
مقاصد سفر، مثل هر چیز دیگری در زمانه ما، تابع مد است؛ ماسوله و استانبول و مالزی و شلوار پاچه گشاد و کلاس زبان، مدهای قدیم بودند و تبت و مسکو و شلوارهای کوتاه و دستمالسرهای رنگی، مدهای تازه. حالا دیگر سر کجا رفتن، بحث نمیکنیم؛ مقصد از پیش در اینستاگرام و توئیتر مشخص شدهاست. ما همانجایی میرویم که دیگران رفتهاند، همان چیزی را میبینیم که آنها در عکسهایشان ثبت کردهاند و همان غذایی را میخوریم که آنها به ما توصیه کردهاند. شهرها، روستاها و کشورهای ندیده را به لطف راهنماهای گردشگری مجازی، مثل کف دست میشناسیم و اولین دیدارمان با آنها، بیشتر شبیه تجدید خاطره است تا باب آشنایی. سفر هنوز لذتبخش است اما لذتش دیگر از جنس کشف و ماجراجویی نیست. همهچیز از پیش مشخص است. من هم چندوقت پیش، به یکی از این سفرهای جهتدار رفتم. مقصد جزیره هرمز بود؛ یکی از ترندهای جدید فضای مجازی. میرفتم که دره سکوت و الهه نمک و دره رنگینکمان را ببینم. قبلا هرمز نرفتهبودم اما میدانستم جزیرهای یکپارچه رنگ و زیبایی درانتظارم است. مطمئن بودم از شلوغی و ترافیک به جایی آرام پناه میبرم و یکهفته زندگی بیدغدغه و نگرانی را تجربه خواهمکرد. هرمز، این بود و نبود.
روز اول
ملاقات غیرمنتظره با جزیره
ظهر رسیدم بندرعباس. بیستویکی دو ساعت توی قطار، خسته و کلافهام کرده بود. تا جزیره، هنوز یک ساعت دیگر راه مانده بود که باید با شناور میرفتم. شناور که راه افتاد، خستگی ناپدید شد. دریا، معشوقی قدیمی است که در هر شرایطی حالم را جا میآورد. بندر را که جا گذاشتیم و هیبت شکوهمند جزیره که از دور پیدا شد، دیگر خستگی و گرما بهکلی فراموش شد. امیدم به سفری رویایی دوباره قوت گرفت و بلافاصله از هم پاشید. اولین چیزی که در جزیره افسانهای به چشمم خورد، خلاف گفتهها و عکسها رنگ و زیبایی نبود، زمینهای خاکی بود و خانههای مخروبه و زبالههای رها شده و شمایل روستایی دور افتاده که هیچ ربطی به قدمت و شهرت هرمز نداشت. جایی که زمستان و پاییز، از همهجای کشور و دنیا مسافر راهیاش میشود و حتی در گرمای اردیبهشت هم خالی از گردشگر نیست، بیشتر به جزیرهای متروک میماند که به تازگی کشف شده باشد. از این رویِ جزیره، چیزی ندیده و نشنیده بودم. تازه آنوقت فهمیدم که هرمز را با مسافرهایش میشناسم؛ دخترهایی که لباسهای رنگی بومیهای جزیره را میپوشند و صورتشان را با خاک سرخ و دستهایشان را با حنا رنگ میکنند؛ گروههای جوانی که لب ساحل، چادر میزنند و جهانگردهای خارجی حیرت زده. هیچوقت فکر نکرده بودم مردم جزیره در این گزارشها و عکسها کجا هستند. من تنها نبودم، هیچ فرد دیگری هم به هرمزیها فکر نکرده بود؛ جزیره، هم بخشداری داشت و هم شهرداری اما هیچ رد و نشانی نبود که فعالیتهای آنها را در این سالها نشان بدهد.
روز دوم
رنگها؛ خواب و خیال
صبح روز بعد، سوار موتور سهچرخ، رایجترین وسیله نقلیه جزیره شدم تا دیدنیهای هرمز یا به قول بومیها، پشتکوه را ببینم. دیدم، همه چیزهایی که وصفشان را شنیده بودم و آرزو میکردم و در رویا میدیدم؛ طبیعت بکر، سکوت، شگفتی. الهه نمک، تندیس باوقاری برآمده از نمک است که درخشش مرمر را دارد و شکوه هنر مجسمهسازی چیرهدست را. ساحل سرمه، ترکیب خارقالعادهای از خاک نقرهای و سرمهای است با سنگهای صیقلخورده بیشمار رنگ. پرتگاه غروب، نمایی است از دریا و صخره؛ مینشینی توی حفرهای در دل کوه و از ارتفاعی هولآور دریا را میبینی و خط افق را و موجهای کوچک و بزرگ را و هیچ کلمهای توی ذهنت پر نمیزند. دره رنگینکمان، اسم گویایی ندارد؛ رنگینکمان هفترنگ کجا و دره هزاررنگ کجا؟ هرطرف چشم میچرخانی، طیف گستردهای از رنگ میبینی. هنوز مطمئن نشدهای زرد و قرمز و نارنجی، خطای چشم کمتجربه توست یا واقعا رنگ خاک و سنگ که به کوه سبز برمیخوری و به رنگهای دیگری که حتی اسمشان را نمیدانی. دره مجسمهها، خوراکی است برای ذهنهایی که تخیل را فراموش کردهاند. کوهها در تصور سادهساز ما مثلثهای چسبیده به هم هستند و در هرمز، سرِ شیر و بز کوهی و اژدها. هرکدامشان از جهتهای مختلف، تصویرهای تازه میسازند. عصر، برگشتم به شهر. ناباور از حجم شگفتیهایی که دیده بودم، خیره ماندم به دریا. نمیدانم چندساعت به آب سیاه و آسمان سیاه و مرز مغشوش بینشان زل زده بودم و چندبار توی سرم درهها و کوهها را مرور کردم. میترسیدم صبح چشم باز کنم و هیچکدامشان دیگر نباشند.
روز سوم
رنجها
روز سوم تا ششم تماما به معاشرت با بومیها گذشت. برای کسی که درارتباط برقرار کردن کمیتش بهطرز محسوسی لنگ میزند، دوست پیدا کردن در شهری غریب و بین کسانی که حتی لهجهشان را بهخوبی نمیفهمد، اتفاق عجیبی است. اتفاق عجیبتر اما وقتی رخ میداد که بین جماعتی بیاندازه مهربان، صمیمی و بامعرفت، تنها میماندم. از دل رفاقتهای تازه، قصههایی بیرون آمد که بعید میدانم هیچ مسافری از هرمز، آنها را با خودش سوغات آورده باشد. دستکم من که پیش از این نشنیدهبودم چه رنجها و حسرتهایی زیر و روی خاکهای رنگیاش پنهان شدهاست.
آرزوهای زندهبهگور شده
سارا، دختر جوانی است که مثل بقیه زنهای جزیره خوب بلد است با انگشتهایش جادو کند. دوختن شلوارهای پرنقش و نگار پر زحمت، درست کردن شیشههای خاک رنگی و گردنبندهای صدفی و پختن غذاهای بینظیر، صبح تا شبِ سارا را پر میکند. او به این کارها نیاز دارد چون زندگی در جزیره، غیرقابل پیشبینی و بیرحم است؛ دریا اگر آرام و سرِ مهر نباشد، مردها صید نمیروند و زنها باید حواسشان به روزهای سخت باشد. سارا اما جز این، باید کار کند تا امید ناامیدشدهاش را از یاد ببرد: «دانشگاه قبول شدم، بابا نذاشت برم. سختی راه و بینظمی شناورها رو بهونه کرد. شبها با رویای وکیل شدن میخوابیدم. خودم رو توی دادگاه میدیدم که دارم از موکلم دفاع میکنم. موکلهام زنهای جزیره بودن که تحقیر میشن و از شوهرهاشون کتک میخورن و مجبورن کنار قلعه [پرتغالیها] دستفروشی کنن. نمیدونم چرا اجازه داد با این امید زندگی کنم و بعد زد زیر قولش. اصلا چرا اجازه داد کنکور شرکت کنم؟ دو ساله خودم رو گوشه خونه حبس کردم که این چیزها یادم بره و نرفته». سارا، تنها دختری نیست که میشنود تا همینجا هم که درس خواندی، زیادی است. دوستش، شبها برای روپوش سفید پرستاری که هیچوقت به تنش نرفت، گریه میکند و دخترهای دیگر برای آرزوهای زندهبهگورشده خود. جزیره هرچقدر محدود است، زندگی زنها و دخترهایش محدودتر. همه اما به ازدواج اجباری در سن کم و ممنوعیت درس خواندن در شهر دیگر، تن نمیدهند. بعضیهایشان دانشگاه میروند و معلم میشوند و در اداره کار گیر میآورند. خیلی از این دخترهای موفق و جسور در نگاه دیگران، در واکنش به محدودیت هایی که سالها آنها و همجنسانشان را آزردهاست، تن به زندگی مشترک نمیدهند. آنها خودشان را از وجهی طبیعی از زندگی محروم میکنند چون حقوق طبیعی دیگرشان را ازشان گرفتهاند.
ما کجای نقشهایم؟
«هرمز، کتابفروشی نداره». این جمله را بارها با حسرت از زبان هرمزیها شنیدم؛ هرمزیهای ذاتا قصهگو. کسانی که فارغ از سنوسال و تحصیلات قصه را بلدند. لحن را رعایت میکنند و شخصیتپردازی و تعلیق میفهمند. نویسندههای بالقوهای که اگر دل به حرفهایشان بدهی، بهقدر خواندن «هرمز، کتابفروشی نداره». این جمله را بارها با حسرت از زبان هرمزیها شنیدم؛ هرمزیهای ذاتا قصهگو. کسانی که فارغ از سنوسال و تحصیلات قصه را بلدند. لحن را رعایت میکنند و شخصیتپردازی و تعلیق میفهمند. نویسندههای بالقوهای که اگر دل به حرفهایشان بدهی، بهقدر خواندن چندتا رمان درستوحسابی ماجرا میشنوی و حظ میبری؛ داستان داوود عاشق که دلخوش به وعده خانواده محبوبش، رفت خدمت و وقتی برگشت، دختر عروس شده بود. داوود هم مجنون و آواره میشود و از آن همه عشق و امید، فقط آوازهای پرسوز میماند. داستان معصومه سادهدل که بالغ شدن، آنقدر ترساندش که همه سالهای نوجوانیاش خانهنشین شد چون هیچکس به او نگفتهبود آدم چطور بالغ میشود و نباید از لباس سفید پوشیدن و از بیرون رفتن بترسد. هرمز کتابفروشی ندارد و قصهها در دل اهالی دفن میشود و درِ دنیاهای تازه، به رویشان بسته میماند. هرمز، سینما و شهربازی هم ندارد. بچهها اگر مشغول فروختن شیشههای خاک رنگی و صدف جمعکردن نباشند، توی کوچه میپلکند. دخترها بعد از سنی که توی کوچه بودن ممنوع میشود، تفریح دیگری ندارند و پسرها از وقتی پایشان به پدال گاز برسد، سرگرمی دیگری جز موتورسواری نمیشناسند. بچهها در هرمز به حساب نیامدهاند، اصلا اگر حساب و کتابی در کار بوده باشد. بعد هم ناگهان پرت میشوند به بزرگ سالی. دخترها ناغافل، خانم خانه میشوند. پسرها یکهو مرد میشوند و میبینند وسط دریا، وسط خطرند. «پای یکی از بچهها دیروز پاره شد. رفتهبود ماهی بگیره، ماهیه چسبید به پاش و بیشتر از 30 تا بخیه خورد. یهبار هم یکی دیگه با لباس غواصی تو آب بود که فکر کردن ماهیه و بهش شلیک کردن. دریا از این بدتر هم داره. کسی که ناچار بشه و بره قاچاق، دیگه خونش پای خودشه. لب مرز، شلیک آزاده. من که میگم ارزش نداره ولی خب بعضیها میرن سراغش». اینها را حسین میگوید. پسر جوانی که خطوط چهرهاش مال سنوسال خودش نیست.
روز آخر
اهل هوا
روز آخر رفتم پیش مامازار. در تمام مدت حضورم در جزیره هر گفتوگویی به اهل هوا، بادیون و زار ختم میشد؛ «مادربزرگم زار داره. وقتی میگیردش، حالت صورتش عوض میشه و اصلا شبیه خودش نیست. عربی حرف میزنه درحالیکه عربی بلد نیست. بعد چند دقیقه به حالت عادی برمیگرده و چیزی از چنددقیقه قبلش یادش نمیمونه»؛ «داداشم یهبار گم شد. همه اهالی بسیج شدن، کل جزیره رو دنبالش گشتن. هیچجا نبود. رفتیم پیش ملا، گفت بادیون بردنش و تا غروب صبر کنین، اگه برنگشت دیگه منتظرش نباشین. غروب که برگشت، حال عجیبی داشت. کار خودشون بود»؛ «یهبار بین خواب و بیداری، یکیشون رو دیدم. فقط سر داشت، بدون بدن. ولی نترسیدم. اگه بترسی، میفهمن و اذیتت میکنن». رفتم پیش مامازار تا از ماجرای اهل هوا سردربیاورم. اهل هوا، کسانی هستند که باد (جن) در جسمشان حلول کردهاست و آنها را به کارهایی خلاف میل و ارادهشان وادار میکند. مامازار، به اعتقاد اهالی شفادهندهای است که خودش دچار باد شده ولی آن را کنترل کرده است و با برگزاری مراسم زار به بقیه مبتلاها کمک میکند. مراسم، شبیه به جشن عروسی است که همه میتوانند در آن شرکت کنند ولی مشخصا برای بادزدهها برگزار میشود. حلوا، میوه، غذا و نوشیدنی برای پذیرایی از مهمانهاست و حیوانی که قربانی میشود، برای جلب رضایت باد. موسیقی، بخش اساسی جشن است. ساز میزنند و فرد بادزده که لباس یکدست سفید پوشیدهاست، طی مناسکی شبیه به رقص سرش را به طرفین تکان میدهد. فرد مبتلا اگر زن باشد، مامازار و اگر مرد باشد بابازار با بادِ او ارتباط برقرار میکند. هرچه باد، خواست باید فورا فراهم شود تا دست از آزار فرد بردارد. از حرفهای مامازار و بومیها بهنظر میرسد، در هرمز -و چندین شهر جنوبی دیگر کشور- هر اتفاق غیرقابل فهمی با باد، توجیه و درک میشود. دردهای جسمانی که پزشک علتشان را تشخیص نداده و پریشانحالیهای روحی، در باور بومیها بادی است که به جان شخص افتادهاست. درک اعتقاد مردم هرمز به باد، به تحقیق مفصل نیاز دارد؛ شرایط اقلیمی مثل احاطه شدن با دریا، زندگی متزلزل دایم در مخاطره و ریشهدار بودن افسانههای آمیخته با باورهای عامیانه، عواملی هستند که در پژوهش باید بهحساب بیایند. درغیاب این مطالعه، اظهارنظر کردن در اینباره روا نیست ولی آنچه مشخص است واقعیت نداشتنِ حلول باد است. اتفاقاتی که به باد و اجنه نسبت داده میشوند، ممکن است دلایل متفاوتی داشته باشند اما چیزی که بیش از همه نظر من را جلب کرد، احتمال وجود اختلالات روانی بود. مامازار میگفت شکایت یکی از مراجعانش از شبحی بوده که پشت سرش احساس میکرده است. در خاطرهها و مشاهدات دیگران، هم نشانههایی از روانپریشی بادزدهها مشهود بود. اهل هوا و مراسم زار، شاید به نظر خیلی از مسافران هرمز، جزو رنگهای جزیره باشد. بیراه هم نیست؛ آیینی جالب و نادیده، همراه با موسیقی محلی و افسانههایی که فقط توی کتابها پیدا میشود. در نگاهی دیگر اما میتواند در زمره رنجها قرار گیرد؛ دردهایی به جان اهالی میافتد که هیچوقت درمان نمیشوند.
همه اسمهای گزارش، مستعارند.
برای فهمیدن پدیده بادزدگی و مراسم زار، بررسی روانشناسانه نیاز است. مصاحبه مفصلی با یک روانشناس در اینباره انجام شدهاست که به زودی در زندگی سلام خواهید خواند.