گپ و گفتی با یکی از مبارزین قبل از انقلاب و همسرش درباره روزهای زندان و ...
تعداد بازدید : 85
آن روزها فقط صبوری می کردم و تحمل
محوری
بیتردید در راه دست یابی به آزادی و استقلال کشور، افراد زیادی بودهاند که رنجها و دشواریهای مبارزه را به جان خریدهاند تا به این مقصود دست پیدا کنیم. در دوران انقلاب، زنان و مردان دوشادوش هم برای پیروزی انقلاب اسلامی ایران ایستادند و باید پذیرفت که پشت ایستادگی هر مرد مبارزی، زن صبور و مقاومی هم بوده که با ایستادگی و صبر خودش، همسرش را در این راه یاری کرده است. به مناسبت قرار داشتن در ایام فرخنده پیروزی انقلاب اسلامی، گفت و گویی داشتیم با «محمدرضا سلطانی» از مبارزین قبل از انقلاب و همسرش تا از حال و هوای آن دوران برای ما بگویند.
آقای سلطانی، بفرمایید که مبارزاتتان با رژیم پهلوی از کجا شروع شد و چه شد که به اسارت زندانهای دوران پهلوی درآمدید؟
بنده از همان دوران نوجوانی در برنامههای مساجد و هیئتها شرکت میکردم. در سال 1350 حدود 25 ساله بودم و هفت سالی از ازدواجم میگذشت که در جلسات تفسیر قرآن در مسجد گوهرشاد شرکت میکردم. در یکی از همین جلسات یکی از دوستان، جلسه تفسیر قرآنی را به من پیشنهاد کردند که میگفتند از آن استقبال بسیاری شده است. سخنران آن جلسات که روزهای تعطیل در مدرسه میرزاجعفر برگزار میشد حضرت آیت ا... خامنهای، رهبر معظم انقلاب بودند. ما حدود دو سال این جلسات را میرفتیم. جذابیت جلسات ایشان این بود که تفاسیر همراه با اشاره به مسائل روز ارائه میشدند. راستش من آن زمان شغلم کاشیکاری بود. یک روز برادر طلبهای بود که گاهی با من در کاشیکاری همکاری میکرد و جزوهای در اختیار من قرار داد که از نوع و شیوه شکنجههای رژیم پهلوی در آن گفته شده بود. من جزوه را به دوستان دیگری دادم و جزوه توسط یکی از آنها تکثیر شد. خلاصه این دوستان را گرفتند و در یکی از همین روزها، سراغ من هم آمدند و بنده را هم دستگیر کردند.
خانم سلطانی، شما از روز دستگیری شوهرتان بگویید. چه اتفاقی افتاد؟
من آن زمان حدود 23 ساله بودم. 16 سالگی با آقای سلطانی که از فامیلهای دور ما بودند، ازدواج کردم. خانوادهام ساکن یزد بودند و من پس از ازدواج به مشهد آمدم. آن موقع دو فرزند داشتم، یکی تقریبا چهار ساله و دیگری یک سال و نیمه. یک روز در خانه ما را زدند و وقتی در را باز کردیم، یک شخص تنومندی با چند نفر دیگر دم در ایستاده بودند. آنها از ما آدرس محل کار حاج آقا را خواستند. چون مشکوک شده بودم، خیلی دستپاچه شدم. در این موقع همسایهمان از راه رسید و ماموران آدرس محل کار را با تهدید و ارعاب از او گرفتند. هنوز یک ربع از رفتنشان نگذشته بود که آقای سلطانی را به منزل آوردند. وسایل شخصی او و اتاقها را کنترل کردند. من بچه را جلوی کمدی خوابانده بودم که داخل آن جزوات آقای سلطانی بود که میتوانست برای او حسابی دردسرساز شود اما خوشبختانه چون آنجا بچه خواب بود، آنجا را نگشتند و فقط آقای سلطانی را با خودشان بردند.
حس و حال شما پس از دستگیری آقای سلطانی چگونه بود و چقدر از او در زمانی که در زندان بود، باخبر بودید؟
شب اول خیلی سخت بود. دختر چهار ساله من خیلی به پدرش علاقه داشت و آن شب خیلی بیتابی میکرد، خودم هم خیلی گریه کردم. در روزهای بعد متوجه شدم هیچکس نمیتواند کمکی به من کند. حتی کسانی از اطرافیان به من میگفتند که اگر ساواک او را برده، شاید هرگز برنگردد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم خودم بروم برای آقای سلطانی کاری کنم. بنابراین با دو بچه ام خودم را به ملکآباد (محل اداره ساواک) رساندم. من به دختر چهار سالهام چیزی یاد نداده بودم اما خودش آنجا به گریه افتاد و گفت میخواهم بابایم را ببینم. آنقدر اصرار کردیم که به ما گفتند هفته بعد بیایید ملاقات. هفته بعد بالاخره توانستیم دقایقی با آقای سلطانی ملاقات کنیم در حالی که چند مامور روی سرمان ایستاده بودند. خیلی حرفی نتوانستیم بزنیم و فقط در حد دیدار بود. در نهایت ایشان پس از 45 روز حبس کشیدن، آزاد شدند.
آقای سلطانی، شما یک نوبت دیگر هم به زندان افتادید. از شرایط بار دوم بگویید.
بار اول که آزاد شدم به من گفتند به خاطر سرسختیها و تلاشهای خانوادهام آزاد شدهام که شاید بیراه هم نمیگفتند. چون همسر من با دختر چهار سالهام بارها به محل ساواک رفته بودند، طوری که ماموران ساواک دختر من را کاملا میشناختند اما حدود دوماه پس از آزادی من مشغول کار کاشیکاری شده بودم که یک روز، نامهای به در خانهمان رسید. در نامه ذکر شده بود که در تاریخی مشخص باید خودم را به دادگاه معرفی کنم. پس از دو سه جلسه دادگاه رفتن دوباره مرا دستگیر و به زندان وکیلآباد منتقل کردند. این زندان هم حدود چهار ماه و نیم طول کشید و در واقع تا سال 53 ادامه داشت. سال 53 آزاد شدم و البته مبارزات ما تا 57 به شکل مخفیانه ادامه داشت.
خانم سلطانی، از زندان رفتن دوباره شوهرتان بگویید.
در این دوره هم که چهار ماه و نیم طول کشید ما گاهی ملاقات هفتگی داشتیم. ملاقات از پشت شیشه و به صورت تلفنی انجام میشد. کسانی بودند که در همین دوران از ایشان خبرهای خیلی بدی به ما میدادند. مثلا این که میخ داغ به کف پایشان میزنند یا به صورتهای عجیب دیگری شکنجهشان میکنند. ما توی اقواممان یک نیروی شهربانی داشتیم که بیشتر با حرفهایش مرا نگران میکرد. من تنها کاری که از دستم برمیآمد تحمل و صبوری بود. همچنین کسانی هم بودند که میگفتند اطراف خانه ما نیایید تا یک موقع ما را هم به جرم رفت و آمد با شما نگیرند. خیلی دوران سختی بود به خصوص که من هم کسی را نداشتم.