حسین منزوی
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُنده ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجه تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
***
محمد علی بهمنی
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
***
علیرضا بدیع
عشق..اما عشق در بال و پرم پیچیده است
اژدهایی مهربان بر پیکرم پیچیده است
شر و شور و شاعری با شیر در کامم چکید
نسخه دلدادگی را مادرم پیچیده است
از صدای عشق خوش تر نام روح افزای توست
این صدا در شعرهای آخرم پیچیده است
حیرت خلق خدا از شعر من بیهوده نیست
عطر تن پوش تو در هر دفترم پیچیده است
خواب دیدم بگذریم!این قدر می گویم که صبح
عطر تند غنچه ای در پیکرم پیچیده است
***
محمد سعید میرزایی
کجاست جای تو در جمله زمان که هنوز...
که پیش از این که هم اکنون که بعد از آن که هنوز
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز
سوال می کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان، که هنوز...
چقدر دلخورم از این جهانِ بی موعود؛
از این زمین که پیاپی...وآسمان که هنوز...
جهان سه نقطه پوچی است، خالی از نامت؛
پر از «همیشه همین طور» از «همان که هنوز»
همه پناه گرفتند در پسِ «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»
ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می افتی!
ولی تو «باید»ی ای حسّ ناگهان که هنوز
در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز
شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده
به جست وجوی کسی، آن سوی زمان که هنوز