قدسی مشهدی
به پیامی که کند باد صبا یاد مرا
روم از دست، ندانم که چه افتاد مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار مباد
آن که خواهد کند از قید تو آزاد مرا
دشمنی کز پی بیداد، مرا یاد کند
به از آن دوست که هرگز نکند یاد مرا
دوش وقت سحر از حسرت گل، مرغ چمن
ناله ای کرد که آورد به فریاد مرا
آن ستم کرد شب هجر، که در روز وصال
نتوان کرد به صد عذرِ ستم، شاد مرا
شاد از آنم به خرابی، که چو ویران گردد
خانه چون گل نتوان ساختن آباد مرا
آن چنان دور فتادم ز خرابات، که دوش
سُبحه چون آبله از دست نیفتاد مرا
نکنم ترکِ نظربازی خوبان قدسی
به جز این شیوه نیاموخته استاد مرا
***
میرزا یعقوب اَلَستی
گر عقل و دین و دل به رَهِ عشق باختم
در گوشه ای نشستم و با صبر ساختم
چون صبر هم کشید ز دستم عنان و رفت
بی اختیار من ز پی اش نیز تاختم
گر هستی ام به باد فنا رفت، باک نیست
کاندر قمارِ عشقِ تو بُرد است باختم
جان سختی ام ببین شب هجران که تا سَحَر
هی سوختم چو شمع سراپا و ساختم
هر چند داد عشقِ تو خاکسترم به باد
شادم بدان کز آتشِ عشقت گداختم
ناهید! رَخشِ همّتم از پا فتاد، بس
دنبالِ بختِ گمشده بیهوده تاختم
***
غلامرضا شکوهی
من پاره های قلبم و در اشک جاری ام
خونابه ای به وسعت یک زخم کاری ام
چون قلب دیرسال تراشیده بر درخت
تنهاترین نشانه یک یادگاری ام
یلدای من که ثانیه شوم ساعت است
ای وای بر حکایت شب زنده داری ام
زندان شیشه بود جوابم که چون گلاب
دیدم سزای خنده شوم بهاری ام
من دست بر کمر زده ام از خمیدگی
جز دست من نکرده کسی دستیاری ام
غم زوزه جراحت گرگم به کوهسار
با درد خویش همنفس بی قراری ام
چون سایه طویل درختم که در غروب
هر لحظه بیشتر ز تن خود فراری ام
بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حیرتم که شهره به بی بند و باری ام
***
فاضل نظری
به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم
ضمیر مشترکم، آن چنان که « خود » پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی گنجم
« تن است؛ شیشه » و « جان؛ عطر » و «عمر؛ شیشه عطر»
چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم
ز شوق با تو یکی بودن آن چنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم
به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم