جلال کیانی
شبی که دره فرو رفت تا دهان در مِه
شکست ، پشت ستونهای آسمان در مِه
کشید شانه امواج، نعش ساحل را
به طوق تیغۀ هر رعدِ ناگهان در مه
چه سالها که گذشت و غرور ماهیگیر
شکسته بود در امواجِ بیکران در مه
چه سالها که خطر از پی خطر میدید
پسر به برکتِ دریا برای نان در مه
چه سالها که نفس از دل نفس میسوخت
به قلبِ حادثه تا مغزِ استخوان در مه
چه سالها که تهی ، دست میکشید از موج
چه سالها که به شن پای ناتوان در مه
چه سالها که ... دوباره پسر به دریا زد
در آتشای زمین از تب زمان در مه
در آتشای زمین رفت و برنگشت این بار
چشید جرعهای از جام شوکران در مه
و در تلاطم فانوسهای دریایی
کسی نبود ، بگیرد از او نشان در مه
دو روز بعد، زنی میگرفت در بندر
سراغ هستی خود را از این و آن در مه
دو روز بعد کسی دیده بود در توفان
کنار اسکلهای نعشِ یک جوان در مه
دو روز بعد به ساحل نشسته بود آرام
دو تخته پاره فقط از سه بادبان در مه
صلاة ظهر پدر بود و چشمِ گورستان
به جادههای فرو رفته تا خزان در مه
صلاة ظهر پدر بود و زیر لب می گفت
سفر بخیر پرستوی داده جان در مه
صلاة ظهر پدر بود و می رسید از دور
صدای سرفه یک مرد در اذان در مه
صلاة ظهر پدر بود و خسته برمی گشت
به سوی شعله شنها که شد روان در مه
صلاة ظهر پدر بود و ناتوان می رفت
به سمت کلبۀ چوبی عصازنان در مه
صلاة ظهر در آشوبِ بادها می خورد
سیاهیِ پرِ شالِ زنی تکان در مه