در ازل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَتْ، دید مَلَک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر عالم زد
***
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
منِ دیوانه چو زلف تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
***
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
***
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از دست حسود چمنش
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دورِ فلک از جان و تنش