جز درد روی شانه ام باری ندارم
با مردم دنیا سر و کاری ندارم
خنثی ترین فردم که حتی در دل تو
دیگر برای ماندن اصراری ندارم
پنهان مکن راز درونت را که حسی
نسبت به آنکه دوستش داری ندارم
دور و بری ها رنج بردند از وجودم
تنها به جرم اینکه آزاری ندارم
در پیله تنهایی ام دق کردم آخر
کوتاه تر از مرگ دیواری ندارم
ایمان مرصعی
قفلی درشت برسینه ی مردگان است
درهمه خواب ها
آن ها در لنز دوربین نگاه می کنند
ودربوی کافور مغروق شده اند
مرگ در خاورمیانه
باطیاره لک لک ها می گردد
وسربازی با فرنچ چروکش
فکرمی کند
ریختن خون در مستعمره شگون دارد
ماشه را می کشد
وتخم زیره را در دهان مرد عرب می کارد
ومرکب قرمز
در دشداشه سفید او پخش می شود
انگارکه نخ اسکناس را کشیده باشد
او را از روحش جدا می کند
نوری به اندازه فقرات آدم می تابد
و رسن بزرگ، گردن اسب را
به سمت اربابش می کشد
علیرضا جهانشاهی
حالا دیگر
نه درختان خشک سپیدار
شما را به خاطر می آورند
نه رودخانه ای
که از پیچ و خم های دره سرازیر است
در ذهن زمین
چیزی از ما باقی نمی ماند
به جز مشتی خاطره و استخوان
میان شاخه ها و باد
گفت وگویی جاری است
و سنگ ماه
بر چوب های کف لانه می تابد
علی عربی (رمائیل)
خطاط که طرح قد و بالای تو ریخت
با کلک هنر نقش سر و پای تو ریخت
از باده عشق در رگ نستعلیق
یک خامه سرشت و روی زیبای تو ریخت
مهدی سهراب
گناهکاری روسیاهم
باید به قطب بروم
هفتاد کشیش یخی بتراشم
وآن قدر اعتراف کنم
تا از خجالت آب شوند
علی نجفی