1:اهل گردم،دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می ، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گیرم وفارغ ز شر وشور شوم
حسرت گوشه میخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه دیوانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت «عماد»
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
2:چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟
از دل ای آفت جان صبر توقع داری
مگر این کافر دیوانه به فرمان من است
آن چه گفتند ز مجنون و پریشانی او
درغمت شمه ای ازحال پریشان من است
ماه را گفتم و خورشید بخندید به ناز
کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است
عالمی خوش تر از آن نیست که من باشم و دوست
این بهشتی است که درعالم امکان من است
آمد ورفت و دلم برد وکنون حاصل وصل
اشک گرمی است که بنشسته به دامان من است
کاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر
ورنه این وصل که باز اول هجران من است
اندر این باغ بسی بلبل مست است «عماد»
داستانی است که او عاشق دستان من است
3:آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
آنکه می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشقِ شیدا می کرد
یا نمی داد تورا این همه بیدادگری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
کاشکی گم شده بود این دلِ دیوانه من
پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد
ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاش یک شب دلت اندیشه فردا می کرد
کاش می بود به فکر دلِ دیوانه ما
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد
کاش درخواب شبی روی تو می دید «عماد»
بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد